اشعار محمدتقی عزیزیان

  • متولد:

قصه ی چادرم کشدار شده است... / محمدتقی عزیزیان

این روزها که نیستی
گلوی تفنگ ها
تیر می کشد
درست مثل زانوی پدربزرگ
که باغچه را بیل می زند
که خاکریز بالا می آورد
این روزها که نیستی
اعصاب حوض ها
به هم ریخته است
و گنجشک ها
- سرِ ساعت -
قرص ماه را نوک می زندد
این روزها که نیستی
شاعران برایت حرف در می آورند
خیابان ها پشت سرم راه می افتند
پیاده روها تنه ام می زنند
با خط ریش هایی که کارشان به جای باریک می کشد
این روزها که نیستی
قصه ی چادرم
کشدار شده است
و سیاست مدارها
برای دیدن موهام
- که دست رویشان می کشیدی-
پروتکل امضاء می کنند
این روزها که نیستی
دلخوشم
تنها
به خاطراتی 
که از دست قاب می افتد
و گل های قالی
خواهران خونی اند با من
2120 0 4.6